سورناسورنا، تا این لحظه: 6 سال و 10 ماه و 7 روز سن داره

فرشته عاشقی، پسرم سورنا

پایان آخرین تابستان قرن

آخرین تابستان قرن هم به پایان رسید اما برای ما متفاوت بود از تابستانهای دیگه برای ما که جز به اجبار خانه ترک نکردیم برای ما که به طبیعت هم فرصت احیا و آرامش دادیم برای ما که تمام تلاشمون رو کردیم تا در برابر آمار مرگ و ابتلا هر روز کرونا شرمنده نباشیم و شب با وجدان آسوده بخوابیم برای ما که از اسفندماه تا حالا طعم خیابان و طبیعت و گردش و مهمانی رو به کلی از یاد بردیم تا به انسانیت عمل کنیم. برای ما که... خداحافظ آخرین تابستان سده سیزده خداحافظ تابستان گرم و داغ سرشار از انزوای آدمها خوب و بد هرچه گذشت، تمام شد بعد از این تمام تابستانهای این قرن به تاریخ خواهند پیوست. اما امروز، آخرین روز تابستان این قرن دیگر...
31 شهريور 1399

کارتونهایی که نباید کودکان ببینند

تو پست قبلی مطلبی راجع به کارتون باب اسفنجی نوشته بودم که باعث شده بود سوال پیش بیاد، لطفا این متن رو بخونید، هرچند که خودم به شدت به این کارتون و شخصیتهاش در بارداری ویار داشتم و حالم از دیدنشون بد میشد، مدل حرف زدن شخصیتها در این کارتون واقعا روی تمرکز و روان آدم اثر منفی داره. کارتون هایی که نباید کودکان ببینند بسیاری از ما با تماشای کارتون هایی از قبیل «تام و جری» یا «رود رانر» بزرگ شده ایم. اگر چه این کارتون ها نیز پُر از صحنه های خشونت آمیز بود، اما صحنه های خونریزی و تخریب و خُرد شدن نداشت. خشونت آن ها کمدی بود. حال آن کارتون ها را با کارتون های خشن امروزی، مانند:لاک پشت های نینجا و ... مقایسه کنید...
31 شهريور 1399

ایشالا بزرگ بشم

دیروز از عصری که اومدی باهم تنها بودیم تا 9:30 بعدم که بابا رسید خونه خیلی خسته بود. خلاصه منو خوابوندی رو تخت و کلی دستمال کاغذی بریدی و چیندی رو من و بعدم با اسپری ضدآفتابت با صدای ششششششیییییییشششش شششششیییییییشششش اسپری میپاشیدی رو دستمالها و توضیحاتی هم به بینندگان می دادی و مدام میگفتی ببینید بینندگان اینجوری ... دیگه داشتم زخم بستر میشدم که رضایت دادی این بازی تموم بشه و کارتون ببینی، گفتم چه کارتونی میخوای گفتی با اببنجی(باب اسفنجی) گفتم نه مامان کارتون بابااسفنجی کارتون خوبی نیست برای بچه ا گفتی نه میخوام چرا خوب نیست، دیدم حالا چه توضیحی بدم که قانع شی گفتم بشه بذار بیارم برات و بعدم گفتم گوشیم این کارتونو پیدا نمکنی و گفتی پ...
30 شهريور 1399

آخرین جمعه تابستان قرن

این هفته برنامه داشتیم برای رفتن به کیلان، شب قبلش با بابا قرار گذاشتیم که صبح که بیدار شدیم کارهای خونه رو انجام بدیم و بعد بریم. صبح صبحانه خوردیم و به زور مامانی و بابایی رو برای ناهار نگه داشتیم و بعد هم مامانی برامون ناهار درست کرد و من و بابا هم سریع کارهارو انجام دادیم و شما و بابایی هم باهم کلی بازی کردید، موبایل من برداشتی و به بابایی ژست عکس می‏دادی و بابایی می ایستاد و ازش عکس میگرفتی. ساعت 3 بود که بابا زنگ زد به عزیز و گفت آماده باشه نیم ساعت دیگه راه می افتیم. که تا بابا قطه کرد گفتی بابا من با عزیز کار داشتم بابا هم شماره گرفت و گوشی رو داد دستت که گفتی اَلام(سلام) عزیز فیریده(فریده) هم خودت اضر شو هم لباساتو حاضر کن...
29 شهريور 1399

اولین شبی که پیشمون نخوابیدی

دیشب طبق روال سه شنبه ها مامانی و بابایی اومدن پیشمون. کلی با مامانی بازی کردی و براش شکل میکشیدی و میگفتی با خط بهم وصل کن و بعدم تشویقش میکردی، بعدم که با بابایی و بابامسعود تا آخر فوتبال پرسپولیس رو دیدید و بعد از گل پرسپولیس دویدی تو اتاقو و گفتی مامان بزن قدش پِپولیس گل زد. من و بابا رفتیم که بخوابیم و هرچی صدات کردیم گفتی میخوام پیش مامانی بابایی کارتون ببینم و تازه با موبایل بابا رفتی بیرون، دیگه خوابمون برده بود که اومدی تو اتاق و فکر کردم مثل هر هفته که بعد از دیدن کارتون میای میخوای پیشمون بخوابی که یهو صدای مامانی رو شنیدم که گفت پس چرا برگشتی گفتی رفتم گوشیه بابامو بذارم. خلاصه که رفتی بیرون و نیومدی پیش ما بخوابی ... صب...
26 شهريور 1399

مادرانه* عیار آدمها

روزهای سخت ممیزی سال 99 هم گذشت، با اینکه ممیزی امسال از نوع ریموت بود و احساس میکردیم سبکتر و راحتتر برگزار بشه ولی بدترین ممیزی 11 سال کاریم بود، یک تیم ممیزی فوق عقده ای و بدون دانش که فقط با دیدن مدارک و گوگل کردن موضوعات داستان بهم میبافتن و ... بگذریم به هرحال هرچی بود گذشت و خداروشکر سخترین قسمت کار که تو حوزه فعالیت مامان ساناز بود و اخذ استاندارد جدید، انجام شد و افتخار بزرگی برای شرکت بود. پنجشنبه کل بعدازظهر و شب رو خوابیدم انقدر که خسته بودم و هفته پیش تقریبا هر روز تا چند ساعتی بیشتر مونده بودم شرکت، شنبه هم به خاطر جلسه باید میومدم شرکت ولی دیگه یکشنبه و دوشنبه رو مرخصی گرفتم که حال و هوایی تازه کنم، جمعه به خاله سارا و عمو ...
25 شهريور 1399

شور زندگی

دیشب بعد از یک روز سخت و پر استرس وقت خواب دست تو انداختی دور گردنم و گفتی مامان اگه منو و دوست داری صبح پیشم بمون و نرو سر کار. گفتم چون خیلی دوست دارم باید برم سرکار، گفتی چرا؟ نرو. گفتم چون وقتی برم سرکار کلی چیز جدید یاد میگیرم و تازه در کنارش کلی اتفاقای خوب دیگه می افته و همه اینا باعث میشه مامان بهتری باشم، تازه من که برم سرکار تو هم میتونی بری خونه خاله سارا که خیلی دوست داری و بهت خوش می‏گذره، یه نگاهی بهم انداختی و بعد سر من و بابا رو تو دستات گرفتی و صورتامونو بهم چسبوندیم و گفتی مامانم بابام ایلی(خیلی)دوستون دارم. من و بابا هم کلی بوست کردیم و تو هم بیشتر و بیشتر دلبری کردی و من و بابا هم با هر بوسه خداروشکر میکردی...
11 شهريور 1399

مادرانه*به زندگی هم وَر نریم

گاهی بعضی حرفهارو بارها و بارها میشنوی اما فقط یکبار یه جوری گوشت رو مینوازه که از همونجا مستقیم روی مغزت اثر می‏ذاره و بهش باور پیدا میکنی. امروز اتفاقی یک ویدئو دیدم از حسن آقامیری. کاش انقدر مزاحم هم نبودیم... رو مخ هم نبودیم... رو اعصاب هم نبودیم... انقدر ور نمیرفتیم بهم... اجازه میدادیم یه سکوتی دنیارو بگیره... یه دو دقیقه فکر کنیم... بعد قشنگتر زندگی میکردیم... خیلی رو مخ همیم خیلی... خیلی ور میریم به زندگی هم... خیلی وقت همو میگیریم... و دارم فکر میکنم چقدر به این سکوت نیاز دارم، به اینکه حرفی نشنوم که بخوام براش جواب آماده کنم، به اینکه سوالی ازم نشه که بخوام بهش پاسخ بدم، به اینکه... که چقد...
10 شهريور 1399